بانگ بر می آوردم :-آنک خسته شدم از روزگار ،کی از تن جدا می شود این روح بی قرار ؟و نمی دانستم جز آینه خموش ،و تصویر خرفت ِمکدر ِمیانش ،هیچ کسی صدایم را نمی شنود،